Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


کشکول دوستان

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا ، تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویی

به سلامتی دزد دریایی …

که همه رو با یه چشم میبینه !

 

+نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت9:31توسط | |

دختری با ظاهری ساده از خیابان گذشت که پسری در پیاده رو به او گفت:

چطوری سیبیلو؟

دختر خونسرد ، تبسمی کرد و جواب داد:

وقتی تو ابرو بر میداری و مو رنگ میکنی و گوشواره میندازی

من سیبیل میزارم تا جامعه احساس کمبود مرد نداشته باشه !

 

+نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت9:29توسط | |

نسخه جدید آموزش ردشدن از خیابان برای کودکان:
اول به سمت چپ که محل عبور ماشینهاست نگاه میکنیم، بعد به سمت راست که محل عبور موتورهاست نگاه میکنم، بعد به سمت بالا نگاه میکنیم که محل سقوط هواپیماست. سپس با روحی سرشار و قلبی مطمئن پا به خیابان می گذاری.

مشتری: آقا لطفاً یه نصفه زردآلو بدین
فروشنده: عمده ببر به صرفه تره ها، یه دونه زردآلوی کامل ببر هسته شم نصف قیمت باهات حساب میکنیم!

ادامه مطلب در ادامه مطلب!!!!!

مواظب خودت باش!


ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت9:15توسط | |

شاید این داستان رو 100 بار شنیده باشی. ولی من می خوام دوباره برات تکرارش کنم. چون تکرار رمز زندگیه...

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که باهم مسابقه دو بدند .

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...

و مسابقه شروع شد ....

ادامه مطلب در ادامه مطلب!!!


ادامه مطلب...

+نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,ساعت18:6توسط محمد جواد خانجانخانی | |

مواظب خودت باش!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت9:49توسط محمد جواد خانجانخانی | |

اگه مردی اینطوری گیتار بزن!!!

+نوشته شده در سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,ساعت23:22توسط محمد جواد خانجانخانی | |

دیروز داشتم تو نت می چرخیدم

یه هو... همینطوری یه هو به یه سری عکس رسیدم که

 

حالمو ویرون کرد....

 

دوس داری ببینی؟؟؟


ادامه مطلب...

+نوشته شده در سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,ساعت14:45توسط محمد جواد خانجانخانی | |

بچگیات یادته؟؟؟

صبح، ظهر، شب: کیک، کیک، کیک...بفرما کیک

من؟ به من توهمت می زنی؟ آره؟ ... من؟ من هیچ کاری نکردم. مامان!!

ادامه در ادامه مطلب!!!

 


ادامه مطلب...

+نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت14:8توسط محمد جواد خانجانخانی | |

همه ما خودمان را چنين متقاعد ميكنيم كه با ازدواج زندگي بهتري خواهيم داشت،

وقتي بچه دار شويم بهتر خواهد شد، و با به دنيا آمدن بچههاي بعدي زندگي بهتر...

ولي وقتي ميبينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند، خسته ميشويم.

بهتر است صبر كنيم تا بزرگتر شوند.

فرزندان ما كه به سن نوجواني ميرسند، باز كلافه ميشويم، چون دايم بايد با آنها سروكله بزنيم. مطمئناً وقتي بزرگتر شوند و به سنين بالاتر برسند، خوشبخت خواهيم شد.

با خود ميگوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :

همسرمان رفتارش را عوض كند،

يك ماشين شيكتر داشته باشيم،

بچه هايمان ازدواج كنند،

به مرخصي برويم

و در نهايت بازنشسته شويم...

حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس كي؟ زندگي همواره پر از چالش است.

بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل،

شاد و خوشبخت زندگي كنيم.

خيالمان ميرسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه،

موقعي شروع ميشود كه موانعي كه سر راهمان هستند ، كنار بروند:

 مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم ميكنیم

كاري كه بايد تمام كنيم،

زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم،

بدهيهايي كه بايد پرداخت كنيم و ... 

بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!

بعد از آنكه همه اينها را تجربه كرديم،

تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آنها را موانع ميشناسيم.

اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جادهاي بسوي خوشبختي وجود ندارد.

خوشبختي، خودٍ همين جاده است...

+نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت13:51توسط محمد جواد خانجانخانی | |

چقدر به خدا اعتماد داری؟

چقدر از بچگیات یادته؟ اصلا چند سالته؟ می خوام ببینم هنوز بچه ای یا بزرگ شدی؟؟؟

شوخی کردم! راستش من از بچگیام خیـــــــــــــــــــــلی چیزا یادمه. شاید باورت نشه، من خاطرات یک سال و نیمی ام رو یادم هست. حتی خواب هایی که تو اون سالها می دیدمم یادمه!!!! ( بابا حافظــــــــــــــــــــــــــــــــــه!)

یادته وقتی هفت سالت بود و می خواستی بری مدرسه، گفتن باس بری واکسن بزنی! وای ، واکسن، آمپول، درد ....

چقدر گریه کردی؟؟؟ نمی خواد جواب بدی! مطمئنم خیلی گریه کردی و حتما درمانگاه رو گذاشتی رو سرت!!!

ولی می خوام به این سوالم بجوابی:

وقتی مامانت اومد پیشت و گفت:" دخترم ( یا احیانا پسرم) اصلا درد نداره. من پیشتم و مواظبتم" چه حسی بهت دست داد؟

خداییش آروم نشدی؟

چون به مامانت اعتماد داری...

 

بگذریم، حالا بیا تو همین سال ها. اصلا همین دو ماه پیش...

اخیرا مریض شدی که مجبور بشی بری دکتر؟ (جات خالی من که یه ماهی همش دکتر بودم!)

وقتی دکتر ازت شرح حال می گیره، بیماریتو تشخیص میده و برات نسخه می نویسه، می دونی چی داره برات می نویسه؟ اصلا می دونی اون دارو عوارض داره یا نه؟ یا اگه عوارض داره، عوارض چی هست؟؟

مطمئنم نمی دونی!!!!!( غصه نخور، منم که علوم پزشکی می خونم نمی دونم! )

و حالا یه سوال جالب:

چرا دارویی که نمی دونی چی هست و چه عوارضی داره رو مثل نقل و نبات می خوری؟؟؟

یکم فکر کن...

یکم دیگه...

یکم بیشتر...

خوب بسه دیگه، بذار خودم جوابشو بت بدم: چون به دکترت اعتماد داری.

 

حالا می خوام از یه رابطه خیلی خوب بات حرف بزنم. یه رابطه که حداقل پنج بار در روز اتفاق می افته: رابطه تو و خدا.

فکر می کنی بین تو و خدا چقدر حس اعتماد هست؟

خیلی زیاد، زیاد، متوسط، کم یا خیلی کم؟

اصلا به اینا کار ندارم. دوست دارم خودت کلاهت رو قاضی کنی!

چقدر به خدا اعتماد داری؟

 

مواظب خودت باش...

+نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت13:46توسط محمد جواد خانجانخانی | |


دارم غرمیزنم این چه قیافه ایه من دارم. عمه ام میگه غصه نخور زشتها خوش شانس ترن!

آخه فک و فامیله که داریم؟

 

+نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,ساعت22:27توسط محمد جواد خانجانخانی | |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد